آرشیو لینکدونی




Sunday, August 21, 2005




(مثنوي- بيت 375)

صد هزاران دام و دانه ست اي خدا
ما چو مرغان حريص بي نوا

دم به دم ما بسته ي دام نويم
هر يكي گر باز و سيمرغي شويم

مي رهاني هر دمي ما را و باز
سوي دامي مي رويم اي بي نياز

ما دراين انبار، گندم مي كنيم
گندم جمع آمده گم مي كنيم

مي نينديشيم آخر ما به هوش
كين خلل در گندمست از مكر موش

اول اي جان دفع شر موش كن
وانگهان در جمع گندم كوش كن

گر نه موشي دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله كجاست؟

ريزه ريزه صدق هر روزه چرا
جمع مي نايد درين انبار ما؟

...

گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مايي نباشد هيچ غم

هر شبي از دام تن ارواح را
مي رهاني مي كَني الواح را

شب ز زندان بي خبر زندانيان
شب ز دولت بي خبر سلطانيان

نه غم و انديشه ي سود و زيان
نه خيال اين فلان و آن فلان

ليك بهر آنكه روز آيند باز
بر نهد بر پايشان بند دراز

تا كه روزش واكشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زير بار

كاش چون اصحاب كهف اين روح را
حفظ كردي، يا چو كشتي نوح را

تا ازين طوفان بيداري و هوش
وارهيدي اين ضمير و چشم و گوش

اي بسي اصحاب كهف اندر جهان
پهلوي تو، پيش تو هست اين زمان

يار با او، غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت، چه سود

|8:20 AM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!