|
|
Thursday, August 11, 2005 اولين باري كه مسجدالنبي رو - از فاصله دور- ديدم، ورودمون به مدينه و از تو اتوبوس بود. بهت عجيبي بود. در عرض هفت هشت ساعت از خونه م، از زندگي پوچ و روزمره ي خودم رسيده بودم جايي كه نمي دونستم كجاست. هنگ كرده بودم. هر چي از تاريخ اسلام و پيامبر و ... مي دونستم و سعي مي كردم بخاطر بيارم انگار پاك شده بود از ذهنم. هاج و واج بودم. الان نوشته هامو هم كه مي خونم جابه جا نوشته م كه چقدر گيجم. از همه بدتر اين كه روحاني كاروان تو اتوبوس ما بود و آخ مي ناليد... صداي بد و بلندش تمركز براي آدم نميذاشت(نمي دونم ميكروفون از كجا آورده بود) بچه ها بيشترشون در راستاي فرمايشات حاج آقا گريه هاي اساسي اي مي كردن. خلاصه تركيب گيجي خودم و شرايطي كه توش بودم، معجون سرسام آوري شده بود. به هتل كه رسيديدم رسما از رفتن شبانه به مسجدالنبي (برنامه كاروان) فرار كردم و رفتم خوابيدم و سعي كردم به هيچي فكر نكنم. اما داغون بودم. صبح ساعت سه و نيم رفتم مسجد النبي. احساس مي كردم دارم به يه جاي مهربوني وارد ميشم. پيش كسي كه با همه بزرگي، دعوت كننده است. مي تونم بگم تركيبي از شرم و ادب و يه جور خوشحالي ... حالا كه دارم اينها رو مي نويسم مي بينم ترس واقعا بي مورده وقتي مهمون كسي هستي كه اصلا مرامش سنجش آدمها نيست. كسي كه ديگه خدا هم از دست مهربوني و دلسوزي اين بشر صداش در اومده و گفته عزيز من! تو فقط بشير و نذير هستي! كم مونده جونت رو سر هدايت آدمها از دست بدي. بعد از نماز صبح كاروان برنامه ي «بين الحرمين» داشت.(محوطه بين مسجد قديم و بقيع) رفتم ديدم حاج آقا و ملت نشسته ن به گريه و زاري. من هم كه كشته مرده ي اين برنامه ها... ول كردم رفتم نشستم تو صحن روبروي قبه الخضرا تا هوا روشن شد. فرمودند كه ميريم بقيع. بقيع رو براي خانمها كلا ممنوع كرده ن. اما از دور يه چيزايي نشونمون دادن تو مايه هاي:« اونجا كه ملت ازدحام كرده ن قبر چهار امامه...». اولا كه چيزي ديده نمي شد. خب. گريه م كه نمي گرفت مثل بيشتر همراهان كه گريه هاي جگرسوزي مي كردن. مدام به اين فكر مي كردم كه خدا وكيلي اصلا تو امام سجاد يا امام باقر يا... رو ميشناسي؟ مي توني تصور كني چه جور آدمي بوده؟ اگر الان زنده بود چطور زندگي مي كرد؟ شبيه كدوم يك از آدمهايي كه تو ميشناسي مي شد؟ خب جواب اين سوالها منفيه. پس اينجا چه مي كني؟ ميخواي زيارت نامه بخوني كه بگي گواهي مي دهم كه تو چنين و چنان بودي؟ اين هم كه دروغه! ... ديگه بجز همين يكبار، بقيع نرفتم. ديدم نه چيزي مي بينم، نه چيزي تو ذهن دارم، و فكر كردم بيفايده س. ترجيح دادم وقتم رو جايي بگذرونم كه مقدمات و دانسته هاي زيادي نميخواد. ضمن اينكه تو مدينه دنبال يه چيز خيلي مهم و عزيز بودم، دنبال نشانه هايي از علي (ع) و شنيده بودم خونه ش نزديك مسجد پيغمبر بوده.
|10:34 PM|
فاطمه |