آرشیو لینکدونی




Tuesday, August 16, 2005



ديگه نوشتن هام مرتب و منظم نيست. روزهاي اول همه ش تو خونه بودم و خواب. بين خوابهام-واقعا زياد مي خوابيدم- اين ها رو هم مي نوشتم. اما الان ديگه زندگي رو روال افتاده و مي ريم و ميايم و... اينه كه ديگه نوشتن فراموش ميشه.
تا مدينه بوديم جز رفتن به روضه الرضوان برنامه خاصي نداشتم. البته نمازها رو هم تو مسجد النبي ميخوندم. ساعت غذا جوري بود كه يا غذا رو از دست مي دادي يا روضه الرضوان رو يا نماز رو! هم بايد خيلي ظريف و دقيق برنامه ريزي مي كردي كه مثلا دقيقه نود به نهار يا شام برسي، هم كلي از وقت توي مسير هتل به مسجد ميگذشت كه اجتناب ناپذير بود. باقي وقت هم صرف شست وشوي لباس و خوردن و خوابيدن مي شد! يه قرآن ترجمه دار نسبتا بزرگ هم با خودم برده بودم كه اونجا خيلي به كارم اومد.
آخرين بار ظهر روزي كه ميخواستيم بريم مسجد شجره براي محرم شدن، با لباس احرام رفتم مسجدالنبي كه خداحافظي كنم. انقدر دلم از رفتن تنگ بود ... مني كه موقع اومدن اونهمه گيج و كنگ بودم! فكر مي كردم دفعه بعد كه سر نماز بگم « السلام عليك ايهاالنبي و رحمه ا... و بركاته» از حسرت اون سلامهايي كه اينجا كردم مي ميرم. واقعا مزه ش به اينه كه جلوي خونه ي پيغمبر باشي و بگي « السلام عليك ايهاالنبي ...». اقلا من كه اونموقع تازه فهميدم دارم چي ميگم. گفتم خونه ي پيغمبر، اما واقعا اوني كه ما نزديكش مي ايستاديم خونه ي علي (ع) بود. يه روز همونجاها نشسته بودم و سرم پايين بود و پاهاي مردم رو مي ديدم كه از جلوم رد مي شدن. يه لحظه به خودم گفتم ببين مي توني تصور كني الان n سال پيشه و يكي از اين آدمهايي كه از جلوي تو رد ميشه علي باشه؟ ...
با دلتنگي وحشتناكي از مسجد اومدم بيرون و رفتم هتل اما خب لطفش به اين بود كه تازه بخش اصلي سفر داشت شروع مي شد و اين تنها چيزي بود كه تسكينم مي داد.
هنوز چيزهاي بهتر و شيرين تري هم بود كه نچشيده بودم و خبر نداشتم. اونها رو تو مكه حس كردم و خواهم نوشت.
مي دونين، اين نوشتن ها براي من خيلي خوبه. يه حسي رو در من بيدار مي كنه كه كم كم داره آثار فراموشيش ديده ميشه و نميخوام فراموشش كنم. اقلا نه به اين زودي.

|1:42 AM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!