|
|
Thursday, August 18, 2005 اندرين وادي مرو بي اين دليل « لا احبﱡ الافلين» گو چون خليل مسجد شجره ، يعني يكي از شش- هفت ميقات، خيلي زيباست(عكسها). عصر چهارشنبه از مدينه به سمت مسجد شجره حركت كرديم. گفتم كه خداحافظي از مدينه آسون نبود اما كافيه كمي به اين فكر كني كه كجا داري ميري. از همينجاها اثر عجيب مكه كم كم خودش رو نشون ميده. بعد از نماز مغرب لبيك رو گفتيم. لبيك گفتن يكي از زيباترين قسمتهاي اين عبادته. به نظرم آدم زياد نمي فهمه چي داره ميگه. تفسير به راي مي كنيم ديگه... براي مثل مني كه سالها بود، شايد پنج شش سال، هر دري رو زده بودم، هر دري رو... يه مدت عشق فلسفه منو كشته بود... بعد فلسفه و تحليلگري رو گذاشتم كنار و رفتم پي درويشي و عرفان... يه مدت تريپ شعر و ادبيات و موسيقي ... بعدش نيهيليسم، يه چند وقت تريپ افسردگي و خودكشي، اخيرا هم كه نسبيت گرايي و دم غنيمت شماري و ورزش و پناه بردن به طبيعت و ... يادمه يه بار به يكي از دوستام كه ازم پرسيد اهل فلان چيز هستي يا نه گفتم اهل همه چيز هستم بجز الكل و مواد. گفت ايشالا اهل اونام ميشي! البته اينها همه تجربيات خوبي بودن. اعتماد به نفسم رو بالا مي بردند، مي تونستم با طيف متنوعي از آدمها ارتباطات خوب و با كيفيت! اي برقرار كنم، اگر لازم باشه بهتر از بقيه صحبت كنم، خلاصه بگم در امور روزمره باعث يه موفقيت نسبي مي شدن. در خلوت خودم هم، چه بسا لذت و آرامش و احساس رهايي و رضايت از خود و... بهم مي دادن. با اينهمه هيچ كدوم اينها، اون چيزي رو كه ميخواستم بهم نمي داد. باعث خوش حالي عميق و موندگاري در من نمي شد. مي فهميدم كه نميشه زياد بهشون دل خوش كرد، اما در عين حال نمي دونستم بايد چه كنم. يه چيزي مي خواستم كه بذارمش اون بالا بالا هاي ذهنم، بر تارك افكارم! اما اينها كم بودند و من هم حواسم بود كه اينها كمند. اينجوري بود كه اين لبيك گفتن من، به اين معني نبود، كه خدايا! از بس بنده ي خوبيم به فرمان تو اومده م اينجا... نه... حاشا و كلا! (كه چنين لافي بزنم!) به اين معني بود كه خدايا بعد از اينهمه درها كه كوبيده م، اومده م بندگي تو رو تجربه كنم. بعد از اين همه گشتن و نيافتن اميدم -ديگه آخرين اميدم- به توست و حالا اومده م. لبيك اللهم لبيك ان الحمد والنعمـﺔ لك و الملك لا شريك لك لبيك مي دونين، تا تجربه نكنين نمي فهمين. يا اينجوري بگم، من تا تجربه نكرده بودم نمي فهميدم. نمي دونم اسمش رو چي بذارم، اصالت مكان؟ (كه خودم هيچ بهش معتقد نبودم!) اقلا فكر مي كنم بايد از وضع فعلي خارج بشي، يه فرصتي پيدا كني، يه گوشه ي دنجي، يه ذهن خالي و آروم، بدون هجوم هميشگي افكار. شايد براي همينه كه اولين كاري كه بايد براي اين عبادت انجام داد سفر كردنه.
|11:56 PM|
فاطمه |