آرشیو لینکدونی




Wednesday, September 21, 2005




مثنوي- 1515 تا 1520



بار ديگر ما به قصه آمديم
ما از آن قصه برون خود كي شديم؟

گر به جهل آييم آن زندان اوست
ور به علم آييم آن ايوان اوست

ور به خواب آييم مستان وييم
ور به بيداري، به دستان وييم

ور بگرييم ابر پُر زرقِ وييم
ور بخنديم آن زمان برق وييم

ور به خشم و جنگ، عكس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عكس مهر اوست

ما كييم اندر جهان پيچ پيچ؟
چون الف! او خود چه دارد؟ هيچ! هيچ!

...



قديم تر ها كه مي خواسته ن الفبا ياد بدن اينطوري مي گفته ن: «الف چيزي ندارد، ب نقطه اي در زير دارد، ج نقطه اي در شكم دارد و...»
اين «الف چيزي ندارد» از همينجاست ظاهرا.

|11:13 PM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!