مثنوي- 1515 تا 1520
…
بار ديگر ما به قصه آمديم
ما از آن قصه برون خود كي شديم؟
گر به جهل آييم آن زندان اوست
ور به علم آييم آن ايوان اوست
ور به خواب آييم مستان وييم
ور به بيداري، به دستان وييم
ور بگرييم ابر پُر زرقِ وييم
ور بخنديم آن زمان برق وييم
ور به خشم و جنگ، عكس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عكس مهر اوست
ما كييم اندر جهان پيچ پيچ؟
چون الف! او خود چه دارد؟ هيچ! هيچ!
...
قديم تر ها كه مي خواسته ن الفبا ياد بدن اينطوري مي گفته ن: «الف چيزي ندارد، ب نقطه اي در زير دارد، ج نقطه اي در شكم دارد و...»
اين «الف چيزي ندارد» از همينجاست ظاهرا.