|
|
Tuesday, September 06, 2005 براي اولين بار از وقتي از مكه اومدم با كسي از اتفاقات اونجا حرف زدم كه مي فهميد چي ميگم و جالب اينكه خودش اصلا تو اين باغها نيست. صحبتمون از اينجا شروع شد كه چرا ديگه مثل قديمها تلخ نيستم و... اولش مقدمه چيني كردم بعد ديدم نميشه. نميتونم قانعش كنم. ديگه گفتم رفتم مكه و...! چشماش از حدقه زد بيرون. حتي گفت دختر تو با خودت چيكار كردي؟(نوعي ابراز تاسف!) بعد يه كم ساكت شد. پرسيد يعني الان نماز ميخوني؟ اوووووههههه... (ابراز تعجب!) نمي دونم چقدر با هم حرف زديم. آخرش پرسيد به نظر تو منم مي تونم بيام تو اين قالب؟ گفت مي ترسم اين كارو بكنم و كم بيارم و بعد ...بشه به دلم! ( الان كه مي نويسم يادم مياد كه خودم چقدر مي ترسيدم كم بيارم) گفتم به نظرم حتي پتانسيل اينو داري كه چند وقت ديگه با عبا عمامه ديده بشي! خيلي سليم النفسه. از بار اولي كه ديدمش حس كردم. ولي بد جوري درگير « خود» شه. «خود» ش رو دوست داره و ... چه باك... همه مون كم و بيش همينطوريم.
|10:46 PM|
فاطمه |