|
|
Wednesday, September 14, 2005 من بينوا بندگكي سر به راه نبودم و راه بهشت مينوي من بزرو طوع و خاكساري نبود. مرا ديگر گونه خدايي مي بايست، شايسته آفرينه اي كه نواله ناگزير را گردن كج نمي كند... و خدايي ديگر گونه آفريدم. شاملو- ابراهيم در آتش يادش بخير! يه زماني چقدر اين شعر رو زمزمه مي كردم. برداشتم ازش نفي رابطه بنده وار با خدا بود. و اينكه بندگي با كرامت انسان در تضاده. در حالي كه همه ي اون مدت نواله ناگزير(منظور نه فقط رزق و روزي، هر چيز دوست داشتني مثل لذت، آرامش، محبوبيت و...) رو گردن كج مي كردم... اما اوني رو كه مي ارزه و بايد، نه. و چقدر هم كه فكر مي كردم درست فكر مي كنم! آنكس كه نداند و نداند كه نداند... در جهل مركب ابدالدهر بماند! بعضي موقعها انقدر در اشتباهي كه بيرون اومدنت مي تونه يه معجزه به حساب بياد. الان گاهي تصور مي كنم اگه هنوز همه چيز مثل قبل بود، اگه قرار بود(باشه) سالهاي سال اونجوري زندگي كنم... و به خودم مي لرزم. راستي! هنوز هم ميتونم با اين شعر حال كنم ولي نه به معناي قبلي :-) گرچه به گمانم منظور شاعر همون معناي اول بوده.
|10:51 PM|
فاطمه |