آرشیو لینکدونی




Tuesday, November 22, 2005



به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟

خیلی خوش نیست حال و روزم. از دست خودم.
امروز مدام این میومد تو ذهنم. اصلا یادم نمی اومد کاملش چیه.


صنما تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟

همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودت مده جدایی


الان اولش رو پیدا کردم. بگی نگی دلم خوش شد:


هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد به یار دلدار، بکند خدا خدایی

به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی

نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش اعلا، که ز نور اولیایی

منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی

به صف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن، که علی مرتضایی

صنما تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟

همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودت مده جدایی


و من از رهایی سخت می ترسم. می ترسم. می ترسم...

|11:12 PM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!