داستانی در مثنوی هست شاید شنیده باشید، عرب بادیه نشینی که گنجش رو -کوزه ای پر از آب باران- برای پیشکش کردن و به امید بخشش خلیفه به بغداد می بره.
ریشِ او پر باد، کاین هدیه کراست؟
لایق چون او شهی، اینست راست
خود چه باشد گوهر، آب کوثرست
قطره ای زینست کاصلِ گوهرست
گر خزینه ش پر متاع فاخرست
این چنین آبش نباشد، نادر است
بی خبر از این که از وسط شهر رودخانه ای عبور می کنه:
زن نمی دانست کانجا بر گذر
هست جاری دجله ی همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتی ها و شست ماهیان
تعبیر مولانا ازاین داستان خیلی جالبه.
زانکه ایشان زابهای تلخ و شور
دائما پر علتند و نیم کور
مرغ، کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش
ای که اندر چشمه ی شورست جات!
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نَقلت از ابّ و جد است
پیش تو این نامها چون ابجدست
ابجد و هوز چه فاشست و پدید
بر همه طفلان و معنی، بس بعید
...
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند این خم و کوزه ی مرا
در پذیر از فضل "الله اشتری"
کوزه ای با پنج لوله ی پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزه ی من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند باشدش شه مشتری
...
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه ی دجله ی عالم، خداست
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جابه جا
بلکه از دجله اگر واقف بدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
و آخر داستان:
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چونکه واگردد سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می کرد از حیا و می خمید
کای عجب لطف این شه وهاب را!
وان عجب تر کو ستد آن آب را!
چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
آنکه دیدندش همیشه بیخودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
...
(مثنوی- گزیده ی 2719 تا 2875)