|
|
Saturday, March 04, 2006 گاهی که در جریان سرگذشت بعضی آدمها قرار می گیرم، بهشون غبطه میخورم که تونستن در ساخت بشریت بشر سهیم باشن. بگذریم از این که فعلا- و شاید همیشه هم اینطور بوده- اوضاع دنیا طوریه که آدم از انسان بودن خودش شرمنده میشه. کاری به فجایع بزرگ، به گرسنههای آفریقا و آواره های زلزلهی پاکستان و کشتارهای عراق و... ندارم. به کشور خودم، شهر خودم، محله ی خودم نگاه می کنم. گاهی فکر می کنم در وجود هر کدوم از ما یک جرج بوش هست که اگرچه برای ویران کردن کون و مکان قدرت کافی نداره، ولی آثار خودش رو تا هرجا که دستش برسه، نمایش میده. اونی که آب دهانش رو توی معبر عموم می اندازه، اونی که توی صف به دیگران تنه میزنه، اونی که وظیفهش رو درست انجام نمیده، اونی که نماینده ی یک ملته و بدون فکر حرفهای نامربوط رو در جاهای نامربوط میگه، و اونی که به بهانهی منافع ملتی، از کشته پشته میسازه، مگه همه ی اینها اشتباهشون جز مقدم دونستن "خود"شون بر همه چیز و همه کسه؟ و مگه با تکرار همین الگو در ابعاد مختلف نیست که شهر ما بدون هوا، بدون امنیت، بدون نظم و آرامش؛ کشور ثروتمندمون فقیر و بدبخت و عقب افتاده با آدمهایی اغلب افسرده، بدبین و بیمارگون ؛ و دنیای ما محلی ایدهآل برای مردن(به جای زندگی کردن) شده؟ بی انصافی نکنم، همونقدر که این خودبینی و خودخواهی ویرانگر و نفرت انگیزه، هر جا هم که آدمی این حصار رو میشکنه زیبایی، تازگی و زندگی متولد میشه و ما هجوم میاریم تا از روزنهها این هوای تازه رو تنفس کنیم. شاهدم بر این مدعا اینکه "وقتی می شنویم که فردی، حتی برای حفظ جان خویش حاضر به دروغگویی نشده است، خود را بزرگ و باشکوه حس می کنیم. "* شاهدم اینکه هرسال اجتماع عجیب و غریبی از آدمها که شاید به هیچ بهانهی دیگری نمیشه یکجا دیدشون دور هم جمع میشن تا یاد حسین، یک شهید، رو بعد از سیزده قرن زنده کنند. شاهدم مولاناست که هفت قرنه آوای ساز عاشقیش پرده های روح انسانها رو فارغ از مرزهای زبان و فرهنگ و... مرتعش می کنه. شاهدم تمام آثار ماندگار بشری هستند که برای به وجود آمدنشون انسانی حصار "خود"ش رو شکسته و به بار نشسته. انتخاب با من، این که یه "من" باشم که داره "خود" ش رو فریاد می زنه... ؟ بنده ی زندگی "خود"ش، آسایش "خود"ش، دانایی "خود"ش، دین "خود"ش و... یک "من" در زنجیر "خود"ش! وامدار آب و هوا و آفتاب، گیاه و حیوان و انسان، جاندار و بیجان... و نهایتا یه جنازهی متعفن روی دست دنیا، که البته زندهی چنین آدمی کمتر از مرده ش متعفن نیست. یا... انسانی بی دست، بی پا و بی صدا، نه روحانی و پیامبر و منجی، نه شاعر ، نه فیلسوف و نویسنده ؛ (که قدحش پر می باد!) به من یاد داد که اگه قرار باشه چیزی عوض بشه، "این من هستم که باید تغییر کنم".... همین برای حاصل عمر یک انسان بس نیست؟
* نیچه ** باز هم هست؟
|10:12 PM|
فاطمه |