|
|
Thursday, November 16, 2006 به عالیهی نجیب و عزیزم؛ میپرسی با کسالت و بیخوابی شب چطور به سر میبرم؟ مثل شمع، همین که صبح میرسد خاموش میشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است. بالعکس، دیشب را خوب خوابیدهام. ولی خواب را برای بیخوابی دوست میدارم. دوباره حاضرم، من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر میآید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمیدهد، مگر این که در این تاریکی شب خیالات هراسناک و زمانهای ممتد ناامیدی را به او تلقین کند! بارها تلقین کردهاست. تصدیق میکنم سالهای مدید به اغتشاشطلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کردهام. مثل عقاب بالای کوهها متواری گشتهام. مثل دریا، عریان و منقلب بودهام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم میریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کردهام. کم کم صفات حسنه در من تغییر یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناههای عجیب عوض شدند. حال من یک بستهی اسرار مرموزم، مثل یک بنای کهنه ام، که دستبردهای روزگار مرا سیاه کردهاست... برای اینکه از پا نیفتم عالیه، تو مرا مرمت کن... نیما یوشیج/ تهران/1304
|3:10 PM|
فاطمه |