آرشیو لینکدونی




Friday, June 22, 2007



در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...
*

در زندگی لحظاتی هست... لحظاتی که میل به زندگی در وجود آدم، در روحش و در تک تک سلولها ش فوران می کنه. لحظاتی پر از خواستن و خاستن. انگار که همون آن به دنیا اومده باشی، ناگهان دنیا و هر چه که در اوست، که تا پیش از این مثل یه تصویر سیاه و سفید خسته کننده از کنارش رد می شدی، رنگ می گیره. از یه چاله ی آب بدبو و ناچیز که حتی انگیزه نداری سنگی در اون بندازی، به دریای خروشان و بی مرزی تبدیل میشه که دلت میخواد با همه وجود بهش تن بدی و تا هر جا که رسیدی، بری. در این لحظات، مثل وقتهایی که از یه خواب آزار دهنده بیدار شده باشی احساس سرخوشی می کنی. ناگهان خودت رو با یه فرصت عجیب و استثنایی به نام زندگی مواجه می بینی که می تونی هر کاری باهاش بکنی. چقدر فرصت و چقدر امکان! چه زیبایی ها که ندیده و نشنیده و لمس نکرده ای... چه دانش ها و فرزانگی ها که کسب نکرده ای... چه لذت ها و رنج ها که نبرده ای... چه آرزوها که فراموش کرده ای... دلت میخواد از اعماق وجود زندگی رو در آغوش بکشی. وقتی می خندی، وقتی میخوابی، وقتی کار می کنی، وقتی گریه می کنی، وقتی فقط نگاه می کنی یا می شنوی، هر وقت و در هر حال حواست هست که با تمام وجود در اون موقعیت حاضر باشی و رمز اون لحظه رو کشف کنی- این ترکیب برام آشناست؛ شاید جایی خونده مش- .

پیش از آن که آخرین نفس را بر آرم،
پیش از آن که پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زنده گی کنم؛
بر آنم که عشق بورزم؛
بر آنم که باشم...

در این دنیای ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند من اند؛
کسانی که نیازمند ایشان ام؛
کسانی که ستایش انگیزند؛
تا دریابم ؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
که می توانم باشم؛
که می خواهم باشم...

تا روزها بی ثمر نماند؛
ساعت ها جان یابد؛
لحظه ها گران بار شود؛
هنگامی که می خندم؛
هنگامی که می گریم؛
هنگامی که لب فرو می بندم...

در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهی است ناشناخته، پر خار، ناهموار،
راهی که باری در آن گام می گذارم،
قدم نهاده ام،
و سر بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی گلها را؛
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را؛
بی آن که شگفت درآیم از زیبایی حیات...

اکنون مرگ می تواند فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم؛
اکنون می توانم بگویم زندگی کرده ام.**

*سهراب سپهری
**مارگوت بیکل/ ترجمه احمد شاملو

|4:44 PM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!