آرشیو لینکدونی




Thursday, July 19, 2007



چرا توقف کنم؟ چرا؟
افق عمودی است و حرکت، فواره وار.

و سوسک... آه
وقتی که سوسک سخن می گوید
چرا توقف کنم؟

همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد

من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
...
طبیعی است که آسیاب های بادی می پوسند
چرا توقف کنم؟
...
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟

|12:35 PM| فاطمه




Friday, July 13, 2007



"در حق انسانهایی که دوستشان دارم، آرزوی رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری و آزردگی می کنم. آرزو می کنم آنها با خودخوارشماری ژرف، عذاب بی اعتمادی به خود، و بدبختی شکست خوردگان ناآشنا نمانند."(نیچه- اراده معطوف به قدرت)

...
نیچه سعی می کرد این عقیده را تصحیح کنده که رضایت خاطر یا باید به آسانی حاصل شود یا اصلا حاصل نشود. این عقیده آثار ویرانگری دارد، زیرا سبب می شود به طور نابهنگام از چالش هایی که می توانیم برآنها غلبه کنیم، کنار بکشیم. البته فقط در صورتی می توانیم به این چالش ها غلبه کنیم که خود را برای دشواریهایی آماده کرده باشیم که به حق تقریبا لازمه ی تمام چیزهای ارزشمند هستند.
...
به روایت نیچه، مسیحیت از افکار بردگان ترسوی امپراطوری روم نشئت گرفته است... مسیحیان خواستند از مولفه های واقعی رضایت خاطر( مقام و منصب، رابطه ی جنسی، مهارت عقلانی و فکری، خلاقیت) بهره‌مند شوند ولی شجاعت نداشتند سختی هایی را تحمل کنند که لازمه ی این چیزهای خوب است. بنابراین عقیده ی ریاکارانه ای را رواج دادند که همان چیزی را لعن و نفرین می کرد که دوست داشتد و به آن متمایل بودند ولی آنقدر ضعیف بودند که نمی توانستند برای کسب آن مبارزه کنند، و همزمان چیزی را می ستودند که دوست نداشتند ولی تصادفا از آن بهره مند بودند.

ضعیف بودن به "خوب بودن"، حقارت به "فروتنی"، فرمانبرداری از افراد موردتنفر به "اطاعت"، و ناتوانی از انتقام گیری به "بخشایش" بدل شد. به هر احساس ضعفی، روکشی از نامی تطهیرکننده دادند و آنر چنین به شمار آوردند:" عملی اختیاری، چیزی خواستنی، انتخابی، نوعی عمل، نوعی موفقیت".
مسیحیان معتاد به "مذهب راحت طلبی" ، در نظام ارزشی خود به چیزی اولویت دادند که آسان بود نه مطلوب. و به این ترتیب زندگی را از قوایش تهی ساختند.

داشتن دیدگاه مسیحی درمورد "سختی" محدود به مسیحیان نیست. به نظر نیچه این امر نوعی امکان روانشناختی همیشگی است. همه ی ما در چنین مواردی مسیحی می شویم: وقتی نسبت به چیزی ابراز بی تفاوتی می کنیم که در خفا به آن مشتاقیم اما از آن بی بهره هستیم؛ وقتی سرخوشانه می گوییم به عشق یا مقام، پول یا موفقیت، خلاقیت یا تندرستی احتیاج نداریم، در حالی که طعم تلخی گوشه ی دهانمان را جمع می کند...

نیچه می خواست چگونه با مشکلات خود روبرو شویم؟ او از ما می خواست همچنان به چیزهای مورد علاقه خود عشق بورزیم، حتی وقتی آنها را در اختیار نداریم و ممکن باشد که هرگز هم به آنها دست پیدا نکنیم. به عبارت دیگر در برابر وسوسه ی تحقیر و شریرانه نامیدن خوبی هایی که دسترسی به آنها دشوار است مقاومت کنیم.

شاید زندگی بسیار سوزناک خود نیچه بهترین مثال این الگوی رفتاری باشد... او به شدت مبارزه کرد تا خوشبخت شود، ولی هرگاه شکست خورد مخالف چیزی نشد که زمانی به آن مشتاق بود. او به چیزی متعهد ماند که به نظرش مهم ترین ویژگی انسانی شریف بود: این که کسی باشد که " هرگز انکار نمی کند".

برگرفته از کتاب "تسلی بخشی های فلسفه"

پی نوشت: احتمالا شما هم جملاتی از نیچه در ذهن دارید که با مدعای پاراگراف آخر متناقضه. به گمانم مهم نیست. و مگر نه این که آواز های آدمی همیشه از زندگیش زیباتره... ؛)

|3:25 PM| فاطمه




Saturday, June 30, 2007



...
اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
...
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.

در کوچه باد می اید
و این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود؟"

نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
...
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من ...
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ای ست
چرا نگاه نکردم ؟
...
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
...
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم:" دیگر تمام شد"
گفتم:" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
...
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم
که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
...
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید،
به تیر های توهم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
...
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
...
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

درست نمی دونم دیشب چند بار این شعر رو خوندم تا خوابم برد... واقعا که شاعرها چقدر زندگی کرده ن... مگر نه، ای یار ای یگانه ترین یار...؟

|8:04 PM| فاطمه




Thursday, June 28, 2007




Somebody wake me up from this bitter dream…

|2:48 PM| فاطمه




Friday, June 22, 2007



در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...
*

در زندگی لحظاتی هست... لحظاتی که میل به زندگی در وجود آدم، در روحش و در تک تک سلولها ش فوران می کنه. لحظاتی پر از خواستن و خاستن. انگار که همون آن به دنیا اومده باشی، ناگهان دنیا و هر چه که در اوست، که تا پیش از این مثل یه تصویر سیاه و سفید خسته کننده از کنارش رد می شدی، رنگ می گیره. از یه چاله ی آب بدبو و ناچیز که حتی انگیزه نداری سنگی در اون بندازی، به دریای خروشان و بی مرزی تبدیل میشه که دلت میخواد با همه وجود بهش تن بدی و تا هر جا که رسیدی، بری. در این لحظات، مثل وقتهایی که از یه خواب آزار دهنده بیدار شده باشی احساس سرخوشی می کنی. ناگهان خودت رو با یه فرصت عجیب و استثنایی به نام زندگی مواجه می بینی که می تونی هر کاری باهاش بکنی. چقدر فرصت و چقدر امکان! چه زیبایی ها که ندیده و نشنیده و لمس نکرده ای... چه دانش ها و فرزانگی ها که کسب نکرده ای... چه لذت ها و رنج ها که نبرده ای... چه آرزوها که فراموش کرده ای... دلت میخواد از اعماق وجود زندگی رو در آغوش بکشی. وقتی می خندی، وقتی میخوابی، وقتی کار می کنی، وقتی گریه می کنی، وقتی فقط نگاه می کنی یا می شنوی، هر وقت و در هر حال حواست هست که با تمام وجود در اون موقعیت حاضر باشی و رمز اون لحظه رو کشف کنی- این ترکیب برام آشناست؛ شاید جایی خونده مش- .

پیش از آن که آخرین نفس را بر آرم،
پیش از آن که پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زنده گی کنم؛
بر آنم که عشق بورزم؛
بر آنم که باشم...

در این دنیای ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند من اند؛
کسانی که نیازمند ایشان ام؛
کسانی که ستایش انگیزند؛
تا دریابم ؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
که می توانم باشم؛
که می خواهم باشم...

تا روزها بی ثمر نماند؛
ساعت ها جان یابد؛
لحظه ها گران بار شود؛
هنگامی که می خندم؛
هنگامی که می گریم؛
هنگامی که لب فرو می بندم...

در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهی است ناشناخته، پر خار، ناهموار،
راهی که باری در آن گام می گذارم،
قدم نهاده ام،
و سر بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی گلها را؛
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را؛
بی آن که شگفت درآیم از زیبایی حیات...

اکنون مرگ می تواند فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم؛
اکنون می توانم بگویم زندگی کرده ام.**

*سهراب سپهری
**مارگوت بیکل/ ترجمه احمد شاملو

|4:44 PM| فاطمه




Tuesday, May 22, 2007



پطرس نادان، هیچ فکر نمی‌کرد اگر یک لحظه از جاش تکون بخوره سیل به این بزرگی ایجاد میشه... کاش از همون اول، اصلا به فکر فداکاری نمی‌افتاد.

|2:46 PM| فاطمه




Saturday, May 05, 2007



... آه تا کی باید از مرارت آفتاب بگوئی و شبهائی که نمیخوابیدی و آتش را پرستاری میکردی؟

ما همه عمر بر آب می‌رفتیم و جامه‌مان را خشک می‌ساختیم. غافل از اینکه خاکستر خیسی بیش نبودیم.

بگذار برایت بگویم: روزی برای نوشتن حاشیه ای بر ماه، پروانه می شدیم. پروانه ای که بال‌هایش را باد برد. آنچه ماند کرم لاغری بود در همسایگی بارانهائی که فقط آرزوهای آدمی را خیس میکنند.

|10:39 PM| فاطمه




Monday, March 26, 2007



ما که می دانیم...
آدمی
اگر خانه زادِ ستاره ی صبح هم باشد
همیشه
آوازهایش از زندگیش زیبا تر است...

|9:59 PM| فاطمه




Sunday, March 18, 2007



به بهانه ی یک آغاز

یک سال دیگه هم فرصت زندگی پیدا کردیم. رفتیم و بازگشتیم. یافتیم و نیافتیم. خندیدیم و گریستیم. بین هشیاری و ناهشیاری نوسان کردیم. نزدیک شدیم و دور هم. رنج بردیم و لذت هم. سکوت کردیم و فریاد هم.

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم...

|3:06 PM| فاطمه




Tuesday, February 13, 2007



داستان زندگی
یه تعبیر جالب – شاید جالب ترین تعبیری- که اخیرا شنیده ام و گویا از مولاناست، تعبیر کردن آدم به پادشاهیه که به خواب رفته، و خواب می بینه که رعیته. و تو خواب، داره در آرزوی پادشاهی می سوزه... فقط کافیه کسی یا چیزی یه جوری از خواب بیدارش کنه.

پس نوشت
برداشت من از این تشبیه اینه:
چیزهایی که ما در پی شون هستیم و شاید همه‌ی خواستن ها و حرکت های آدمی رو به نوعی بشه به اینها مربوط کرد، مثل زیبایی، جاودانگی، دانایی و... (که انگار صورتهای متنوع یک چیز واحد هستند)، دور از ما و بیرون از ما نیستند، که اگر اینو بدونیم راههای دور نمی ریم و بلاهای عجیب و غریب به سر خودمون نمیاریم و تن و جان عزیز رو بیهوده رنجور و فرسوده نمی کنیم.
منو یاد داستان "کیمیاگر" می اندازه. و یاد اون غزل "سالها دل طلب جام جم از ما می کرد... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد".

|12:02 AM| فاطمه




Friday, December 29, 2006



بازی یلدا!
چه چیزی میتونم در مورد خودم بگم که کسی ندونه؟ اونم نه یکی که پنج تا! به نظرم جالب ترینش اینه که هیچ چیز خصوصی خاصی در زندگیم ندارم؛ تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی...
اما به خاطر تعهد اخلاقی ای که دعوت این انسان نیک در من ایجاد کرده یه تلاشی می کنم:

جهش. کلاس دوم دبستان رو جهشی خوندم، و یک سال هم پشت کنکور موندم که جلو افتادگیم خنثی شد!

ریاضی. کلاس چهارم دبستان یه بار سر درس ریاضی انقدرعبارت "از ریاضی بدم میاد" رو تکرار کردم که معلم بهم گفت "می تونی از کلاس بری بیرون". الان یکی از مهم ترین علاقه مندی هام ریاضیات و حل مساله است و رشته تحصیلیم (کنترل) رو که پایه ش ریاضیاته، خیلی دوست دارم .

شجاعت. یه بار به جای یکی از دوستانم تو یه دانشگاه دیگه امتحان دادم!

ترس. با شنیدن این کلمه ، یه خاطره ی تیکه پاره از یکی از اولین حمله های هوایی به تهران یادم میاد .تو خیابون بودیم که یه صدای وحشتناک اومد. برق قطع شد . شیشه شکست. تو تاریکی هر کس به یه طرف فرار می کرد. یادمه که از ترس تمام بدنم می لرزید. به خاطر ریشه های خوزستانیم، خاطره های متقدم و متاخر متعدد دیگه ای هم از حمله های زمان جنگ و اعلام وضعیت قرمز یادم میاد اما این یکی خیلی زنده س.

طبیعت. تشنه ی طبیعتم و ستایشش می کنم. خونه رویاهای من تو یه مزرعه س! امیدوارم روزی جرات و موقعیتش رو پیدا کنم که از تهران، شهری که زشتی، شلوغی و آلودگیش حالم رو بد می کنه، بگریزم.

بهاره رضا. دوست عزیزی که مدتهاست ندیدمش. تا بحال با هیچکس به اندازه ی او احساس نزدیکی ارزشمند و بدون نگرانی نکرده ام. هم از مختصات اون زمانم، و هم از مختصات فعلیم او رو انسان رشدیافته ای می بینم. در موردش حرف برای گفتن زیاد دارم اما بیش از اون، خیلی دوست دارم ببینمش.

|2:39 PM| فاطمه




Friday, December 08, 2006



یک انتخاب بی بازگشت:
بهشت ناآگاهی
یا برزخ توهم دانایی؟

|11:49 AM| فاطمه




Tuesday, December 05, 2006



دو نقل قول؛

اول:
" اگه خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم را با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده‌ام. من این خطر را با پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم."
دوم:
"اگه خداوندی نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذتهاست، با توجه به اینکه ما فقط یکبار زندگی می کنیم واقعا یک باخت بزرگه."*

به نظرم، میشه این دو عبارت رو این‌طوری ویرایش کرد:

اگه خداوندی وجود نداشته باشه، زندگی کردن با فرض وجود او، مثل هر انتخاب دیگه‌ای، آدم رو ملزم به رعایت قواعدی می‌کنه. تفاوت در شکل ظاهری قواعده، نه در روح اون ها، که محدودیت زا هستند.

اگه خداوندی وجود داشته باشه، زندگی کردن با فرض نبود او، یعنی به تنهایی بر دوش کشیدن بار هستی ناپایدار، تصادفی و فانی آدمی. یعنی دور موندن از لذت احساس وجود او، لمس او، چشیدن او، بوییدن او، خندیدن با او، گریستن در آغوش او، جستجوی او... لذت معنی دار شدن زندگی با امید رسیدن به او.
زندگی کردن با فرض نبود او، یعنی رنج ابدی ناشی از درک چنین باخت بزرگی، بعد از مرگ. یعنی رنج در زندگی و رنج بعد از مرگ. یعنی یک باخت بزرگ. خطری که من با پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم، اینه.

*نقل قول‌ها از از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" هستند.

|4:20 PM| فاطمه




Tuesday, November 28, 2006



به بهانه ی بازگشت

برای این که
خودفراموشی های طولانی
دلتنگی های بی دلیل و با دلیل
"چرا" ها و "که‌چی" ها و "تاکِی" ها و ...
ندانستن ها، نتوانستن ها، نشدن ها، نبودن ها، ندیدن ها و همه نه و نه و نه و ... های دیگه
از آدم،
کلاف سردرگمی نسازه...
برای بودن، برای توانایی ادامه دادن؛

شاید
باید
گاهی
خودت رو پیش کسی باز کنی
باز...رها...
بی ترس و ملاحظه و نگرانی
که مبادا باز شدنت باعث حقیر شدنت بشه
که مبادا او به تو آلوده بشه...

تا شاید - به قول شاعر- اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پادرگریز... اندک آرامشی در فاصله‌ی روزها...فراز آید.

التماس دستم را بپذیر، شنوای دانا...

|3:18 PM| فاطمه




Thursday, November 16, 2006



به عالیه‌ی نجیب و عزیزم؛
می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع، همین که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.
بالعکس، دیشب را خوب خوابیده‌ام. ولی خواب را برای بی‌خوابی دوست می‌دارم. دوباره حاضرم، من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می‌آید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمی‌دهد، مگر این که در این تاریکی شب خیالات هراس‌ناک و زمان‌های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند!
بارها تلقین کرده‌است. تصدیق می‌کنم سال‌های مدید به اغتشاش‌طلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کرده‌ام. مثل عقاب بالای کوه‌ها متواری گشته‌ام. مثل دریا، عریان و منقلب بوده‌ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده‌ام. کم کم صفات حسنه در من تغییر یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناه‌های عجیب عوض شدند.
حال من یک بسته‌ی اسرار مرموزم، مثل یک بنای کهنه ام، که دست‌بردهای روزگار مرا سیاه کرده‌است... برای این‌که از پا نیفتم عالیه، تو مرا مرمت کن...

نیما یوشیج/ تهران/1304

|3:10 PM| فاطمه



آینه
لیست وبلاگ های دانشجویان
Email Me!